صدف و مروارید

 



صدفی به صدف همسایه گفت:"دردشدیدی دارم.

چیزی سنگین وگرد دردرونم رنجم میدهد."

 

صدف دیگربا تفرعن وحالتی حق به جانب

جواب داد:"آسمان ودریارو سپاس میگویم،

من دردی درون خویش ندارم،

دردرون وبیرون حالم خوب است وسلامتم."

 

درهمان زمان خرچنگی ازآن حوالی عبورمیکرد

حرفهای آنها راشنیدوبه صدفی که هم دردرون

و بیرون خوب وسلامت بودگفت:"بله توسلامتی،

امادردی که همسایه ات رارنج میدهد

مرواریدی است به غایت زیبا"

 

 
 
 
 

من نمردم بی تو منو ببخش

 

شعر تازه ام که از یک شعر ترکی الهام گرفته ام

 که هنوز کامل نشده..

 

دوباره تو این شهر باهم روبرو شدیم/

میگی چیکار کنیم/

ما که جز اینجا جای دیگه ای نداریم/

ما که شهر دیگه ای نداریم/

اگه  از هم جدا نمیشدیم /

شاید ما میتونستیم خوشبخت بشیم /

شاید الان هم خوشبختیم/خودمان خبر نداریم/

از این ماجرا چند سال میگذرد/

اما من هنوزم نتونستم بشناسمت /منو ببخش

خیال میکردم بیتو میمیرم /

اما نمردم بی تو من/منو ببخش

من میگم نمردم اما چه بدونم شاید هم مرده ام /

شاید هم مرده ام بی تو/

آره مرده ام،مرده ام بی گور و بی کفن...


امتحانت هم تموم شد ...تو هم درست تموم شد ... نمی دونم بیتو چطوری میگذره این ترم آخری...

البته شیدا جان خوبی عشق من اینه که با تو در ارتباط نبودم والا ...

والا چی؟

دلم تنگت میشه...

امیدوارم یه روزی تو شهرم یا شهرت تو رو ببینم...

میام دنبالت ..میام خوی...