امروز میخوام بنالم و زار بزنم و گریه کنم ... اما این بار نه به خاطر عشق رفته ام....

به خاطر خودم...بنالم از دست خودم...

منی که اونقدر ساد و شر و شور بودم ...

منی که بار خنده و تفریح و طنز خونه و حتی فامیل رو دوش من بود...

حالا همه ی خونه تحت تاثیر این حال بد من قرار گرفته...

منی که هیچ غم و اندوه و فکری نداشتم جز کنکور ارشد و کار وتحصیل...

منی که با تو اونقدر صمیمی بودم که مثه یه خواهر و برادر...

اما عشق مرا درهم شکست...عشق تو ...

علاقه و عشقی که بعد از۴سال آشنایی و بعد از وقفه ای یک ساله با تو بیدار شده بود..

حالا دلگیرم از خودم...که این دوستی پاک رو با ابراز علاقه به تو به هم زده ام...

کاش نمی گفتم که دوستت دارم...کاس با تو فقط میموندم...

فقط یه دوست صمیمی و همکلاسی ساده...

همکلاسی عزیزم اما من تو را دوست دارم...

نمی دونم ازچی ناراحتم..آخه تو حتی به من نه هم نگفتی .. اما جوابم رو هم نمی دی...

نمی دونم تو از من چه میخواستی ... که ابراز عشق من همه چی رو بهم زد...

من به خاطر اینکه دوستی مون با گناه همراه نشه دوباره شروع به نماز خوندن کردم

از گناه هایم توبه کردم و خوایته ام رو از خدا میخواهم...

اگه برآورده بشه که نعمته اما اگر نه قسمت...

حال نمی دونم آینده چی میشه....

اما توکلم بر خداست... اما بازهم داغونم...